مولانا جلال الدین |
دنبال مطلبی بودم که فراخور شبهای ماه رمضان برایتان بگذارم، به داستان جالب و زیبایی از مولانا برخوردم که خواندن آنرا توصیه میکنم.
دقوقی یک درویش بسیار بزرگ و با کمال بود. و
بیشتر عمر خود را در سیر و سفر میگذراند. و بندرت دو روز در یکجا توقف
میکرد. بسیار پاک و دیندار و با تقوی بود. اندیشهها و نظراتش درست و دقیق
بود. اما با این همه بزرگی و کمال، پیوسته در جست و جوی اولیای یگانهی
خدا بود و یک لحظه از جست و جو باز نمیایستاد. سالها به دنبال انسان کامل
میگشت. پابرهنه و جامه چاک، بیابانها ی پر خار و کوههای پر از سنگ را طی
میکرد و از اشتیاق او ذرهی کم نمیشد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظرهی عجیبی روبهرو شد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظرهی عجیبی روبهرو شد.
داستان دقوقی:
«ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم، که شعلهی آنها تا اوج آسمان بالا میرفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟
چرا مردم این نور عجیب را نمیبینند؟ در همین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان میرسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظرهی عجیبتری دیدم......
«ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم، که شعلهی آنها تا اوج آسمان بالا میرفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟
چرا مردم این نور عجیب را نمیبینند؟ در همین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان میرسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظرهی عجیبتری دیدم......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر