۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

ایران- یک قصه دیگر از ماهی سیاه کوچولو برای بچه ها و بزرگترها!

جهان بینی ماهی سیاه کوچولو 

... قصّۀ ماهی سیاه کوچولو، قصه ‌یی است برای بچه‌ها. ولی در لا به ‌لای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه ‌یی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.
به یاد صمد بهرنگی، همراه با ماهی سیاه کوچولو
به یاد صمد بهرنگی، همراه با ماهی سیاه کوچولو
ماهی سیاه کوچولو، هر چند که مثل هزاران‌ هزار ماهی دیگر «شب‌ها با مادرش زیر خزه‌ ها می‌خوابید» و «حسرت به دلش مانده بود که یک ‌دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه‌ شان ببیند»، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از هم‌نوعانش متمایز می‌کند: تفکّر، آگاهی و اراده. شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، به ‌نحوی جبری و اجتناب‌ناپذیر، تا به آخر تابع این خصائل‌اند. به‌ طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکل‌گرفته می‌شود. با تفکّر ماهی، ماجرایش شروع می‌شود: «چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و برمی‌گشت... مادر خیال می‌کرد بچه ‌اش کسالتی دارد، امّا نگو که درد ماهی از چیز دیگری است».
از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار می‌کند تا خبرش کند که می‌خواهد برود «آخر جویبار را پیدا کند».  در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواختِ برو بیاییِ هر روزه، مادرش مثل همۀ ننه ‌های محافظه ‌کار و مصلحت ‌اندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه‌ اش، به هر دری می‌زند. ولی دست آخر خلع‌ سلاح می‌شود؛ اوّل خیال می‌کند به اعتبار این‌که چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده‌ بار بیشتر در همان آب در جا زده است، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشته‌ یی شده است. «من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها می‌کردم»! این طرز تفکّر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو می‌آید. نزاع دائمی دو نسل؛ نسلی که در نتیجۀ گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانۀ قلّابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است. در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر، توجیه بی ‌اثر و ابتذال زندگی‌ اش را این‌طور در قالبی فلسفی می‌ ریزد:
   «آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ‌ جایی هم نمی‌رسد»... ملاحظه می‌فرمایید؟ بازگشت به سلیمان، باطل اباطیل! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح می‌دهید، فلسف
ۀ پوچی! حدّ تکامل توجیه فلسفی مفعول بود! 
اما با همۀ کارکشتگی و فلسفه‌ بافی، در مقابل یک تلنگر منطق، موهایش سیخ می‌شود: «آخر مادر جان، مگر نه این است که هر چیزی به آخر می‌رسد؟ شب... روز... هفته، ماه، سال»... و می ‌بیند که بچۀ نیم‌ وجبی‌ اش دارد دیالکتیک تحویلش می‌دهد. این است که از فلسفه به «نصیحت مادرانه» می‌زند: این حرفهای گنده‌ گنده را بگذار کنار، پاشو بریم، بریم گردش». یعنی که خلع‌سلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.
وقتي ماهي پيره قصه اش را تمام مي كند، مي گويد: «حالا وقت خواب است؛ شب به خير
«يازده هزار و نهصد و نود و نـه ماهي شب به خير گفتند و رفتند خوابيدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. امّا ماهي سرخ كوچولويي هر چقدر كرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود...»شما گمان مي كنيد كه اين خوشبختي اغراق آميز است؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر